اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
عقد ماعقد ما، تا این لحظه: 18 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

اميرحسین جون و امیرمحمد جون و امیرعلی جونم

خيالم راحت شد

خوشگلم سلام. ديشب يه هويي ابروم رو برداشتم اينقدر قيافه ام خنده دار شده كه نگو.تو اون گير و دار يه هويي غيبت زد وقتي اومدي جعبه اوازم آرايش رو آوردي و دادي بهم تا بزنم به ابروم و جاشو پر كنم.فداي اون محبتت مامان.آخر شبي ميگي:مامان تو هم فردا ميري سر كار؟گفتم نه.ميگي:خيالم راحت شد فكر كردم هر دوتون ميرين سر كار.بعد انگشتاي دست و پاي خودت و منو و امير محمد رو نشون ميدي ميگي اينقدر ديگه بخوابيم بيدارشيم ميري سركار.ميگم خيلي مونده وقتي انارا خوردني بشن.اونوقته كه ميگي.آخيش.خيلي خوبه و از ته دل ميخندي. عاشقبستني هستي و روزي دو تا رو مي خوري .ظهر هم برات غذايخوشمزه(ماكاروني)پختم.خيلي دوست دارم.بووس
12 ارديبهشت 1392

شعله زرد سفيده

گير دادي برا محمد غذا درست كنيم.از اولين غذاش كه خوشت اومد و نوش جان كردي ميگي همون شعله زرد سفيده.هرروز درست كنيم. اگه خونه يكي بريم و بقيه به داداشي توجه كنن ديگه پسر بد ميشي و رسما اون طفلكي رو اذيت ميكني. اسباب بازياتم كه پخش زمينه و ديروز كه باهات دعوا كردم تا يه ودت قهر بودي خوب البته زود مياي آشتي ميكني.دوباره با بستني خوردن و خريدن رو اعصابمي.خيلي دوست دارم بوس ...
12 ارديبهشت 1392

اولين غلت

امير محمد عزيزم سلام براي اولين بار لعاب برنج درست كردم و يه كم چشيدي ولي چندان خوشت نيومد.از آخر هم چشماتو بستي و صورتت رو تو هم كشيدي انگار داري قطره مي خوري!همچنان سر سفره به نون حمله ميكني و غر مي زني اگه يه تيكه نون دستت بديم سريع به سمت دهنت مي بريش. ديگه به خوابيدن و سقف رو تماشا كردن رضايت نميدي بايد يه جورايي نشسته باشي يا تو بغل بگردونيمت حرف خودتو راه مي بري. اولين غلت رو هم در حضور بابايي زدي آخر شب روي تخت. عاشقتم خيلي دوست درم. ...
12 ارديبهشت 1392

آواهاي جديد

خدا جون داريصحبت ميكني.زبونتو بيرون مياريمي چرخوني يه آواهاي جديد ميگي حتي(با) فرني و يه كم نون هم خوردي!!! دوست داري پاهاتو كشف كني عاشق ايستادن روي پاهات شدي خيلي دوست دارم.
12 ارديبهشت 1392

نذري

پسرم امروز شهادت فاطمه زهرا هست .پارسال همچين روزي اينقدر درد داشتم كه يه ماماي بي مسووليت منو ترسوند و گفت اين دردا شروع سقطه.تو رو ضه ماماني برات نذر كردم كه سالم بموني و بياي تو بغلم و امسال برات يه روز روضه گرفتيم و نذري داديم.ان شاالله بيمه خانم فاطمه زهرا باشي و يه مريد واقعي و يه شيعه به تمام معني.هميشه حتي وقتي نبودم از ارادت نسبت به فاطمه زهرا كم نشه.باشه ماماني.
12 ارديبهشت 1392

نشستن

عزيز مامان سلام.خوشگل مهربونم اگه دستشويي بري جيش مي كني!وقتي بازت ميكنم اينقدر خوشحالي كه نگو در اوج ناراحتي هم كه باشي مي خندي.اجتماعي هستي بغل همه ميري با همه مي خندي مخصوصا بابابزرگ و آقا رضا. قنداق فرنگيت برات كوچك شده گمونم مي خواي واليباليست بشي پسر قد بلندم.هر سرهمي كه واست خريديم آستيناش خوب نشده قدش كوتاه شد. مي شيني ته 30 يا 40 ثانيه البته بدون كمك ما. يه كوچولو غذا خور شدي.لعاب برنج كه داداشي بهش ميگه:برنجك فرني نون شيري! خرما!! مرغ سوخاري!!! رو تست كردي. خيلي دوست دارم بووووووووووووووس
12 ارديبهشت 1392

روروئك

سلامممممممممممممممپسرک تنبلم هم هنوز از اينکه دمر بخوابه متنفره و فکر نمي کنم به اين زودي ها سينه خيز بتونه بره. وقتي بر مي گردونمش با هزار کلک بايد سرش رو به چيزهاي مختلف گرم کنم تا گريه ش نگيره. هر چقدر هم اسباب بازي هاش رو دور از دسترسش مي ذارم تا شايد يک کوچولو تکوني به خودش بده تاثيري نداره و فقط دستش رو دراز مي کنه و يک سانتيمتر هم تکون نمي خوره و بعد هم چون نمي تونه اسباب بازيش رو برداره اعصابش خورد مي شه و گريه مي کنه
12 ارديبهشت 1392

اب هويج

سلام جيگر.بابابزرگ براي اولين بار برات هويج آب گرفت يه كم خوردي.روروئك سواريت هم بد نيست فعلا داداشيسواريت ميده.دوست دارم بوس
12 ارديبهشت 1392

خاطره تولد اميرمحمد عزيزم

به نام خدادوشنبه 17 آبان ماه 1391 شب دردام شروع شده اينقدر دو هفته اخير درد داشتم كه فكر اومدن اميرمحمد رو نمي كنم. با اين حال حمام رفتم و دور و ور رو تميز كردم.ساعت رو نگاه مي كردم و دردا رو اندازه مي زدم از20 دقيقه سريع رسيد به 10 دقيقه و منظم شد.عصر روز قبل با سختي تمام مهدي رو بردم بيمارستان پيش دكتر .حسابي مريض بود و سرما خورده بود.دكتر 2 تا آمپول براش نوشت اما ما رو برد خونه بابا.شام رو اونجا بوديم.تا نيمه شب كه برگشتيم خونه.مهدي تقريبا خوابيده بود ولي من نمي تونستم بخوابم.اين چند روز هم حسابي حساس بودم و گريه مي كردم البته تنهايي.ساعت دو شد رسيد به 3 و درد هنوز ادامه داشت.مطمئن شده بودم كه درد زايمانه.ساك ني ني رو آماده كردم و مهدي هم ...
12 ارديبهشت 1392